فک کنم دنیا برای دو گروه آدما جای لذت بخشیه یکی اون هایی که ولش کردن یکی هم اون هایی که بهش چسبیدن هر کی این وسط باشه همش در رنج و عذابه یعنی نه اونقدر پرت که فک کنه زندگی فقط همین ظواهره نه اونقدر شجاع که مومنانه و از تهِ دل بهش وابستگی نداشته باشه
" نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را . نه آنقدر کوچک .که خود را بزرگ . گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟؟"
میانمایه بودم . تمامِ عمر . و دائما سرگشته و راه گم کرده . جزء ضالّین . نه "انعمت علیهم" و نه "مغضوب علیهم" . لطفا "اهدنا الصراط المستقیم"
پ ن : روحم کدر و زنگار گرفته است . گویی طفلِ درونم را سر چهار راهِ زندگی پشت ترافیکِ روزمرگی هایِ معمول به دستفروشی واداشته اند . تک و تنها بدونِ دوست و رفیق و هم بازی . تنها چیزی که هنوز سر ذوقم می آورد باران است .
مدتی است به این موضوع فکر می کنم که جهان با وجودِ من جای بهتری شده یا بدتر.؟ نمی دونم شاید طبیعتِ این سن و سال و حسرتی که از عمر گذشته داری باعث میشه این سوالات به ذهن برسه.
چند وقت پیش به یه دوستی می گفتم من میدونم که در زندگی اشتباهات زیادی داشتم ولی مشکل اینه که حس می کنم اگه برگردم به گذشته احتمالا باز همون اشتباهات رو تکرار می کنم .
یکی از چیزهایی که خیلی به من ضربه زد و هم چنان میزنه احساساتی بودنه دوست داشتم میتونستم این مشکل رو حل کنم ولی میترسم تنها نکته ی مثبت شخصیتم همین دوست داشتن و دل تنگِ دیگران شدن باشه . به حال اون هایی که خیلی مستقل هستند و نیاز عاطفی زیادی ندارند واقعا غبطه می خورم .
پ ن: مدت ها قبل یه کتابی میخوندم که می گفت اگه یکی با مشکلات خیلی زیاد اطراف شما باشه آیا شما اذیتش می کنید؟ عمدتا این طوری نیست پس چرا با خودتون به خاطر مشکلاتی که دارید این قدر بد رفتاری می کنید.؟
یکبار اینجا نوشته بودم که مدت ها طول کشید تا من معنی یک مصرع را بفهمم. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد آرزو کنم که شنیدن این آهنگ برایم بی معنی باشد :
"کاش ای تنها امید زندگی میتوانستم فراموشت کنم ."
ولی نتوانستم و نمی توانم . فکر کنم عاقبت آمد به سرم از آن چه می ترسیدم. پسرکِ مغرور و آهنیِ درونم بر حال نزارش زار می زند که نه جرات پیش رفتن دارد و نه توان پا پس کشیدن .
"کاشکی هرگز نمیدیدم تورا ."
گفتم قبل رفتن کاری کن که از دستت ناراحت شوم تا شاید جایِ خالیت حس نشود لبخند زد - از همان لبخندهایی که دیدن چالِ لپش قبلم را از جا می کند و نفسم را به شماره می انداخت . روی چالِ لپش تعصب داشتم حس می کردم کسی قبل از من کشفش نکرده . که البته حق هم داشتند . برق آن چشم ها مگر هوش و حواس به سر کسی باقی می گذاشت.؟ من توان دیدن چشم هایش را نداشتم از خود بیخود میشدم فقط لب هایش را نگاه می کردم که طعم عسلش با همین نگاه هم کامم را شیرین می کرد. این شد که من یک روز شدم کاشف چالِ لپ هایش . - لبخند زد و گفت من که تو را خیلی اذیت کردم و من از خدا خواستم که این لحظه تا ابد ادامه پیدا کند .
پ ن : تو نیستی و جایِ خالیت از همه ی آن هایی که هستند زیباتر است .
امروز یک ماه شد که استعفا دادم
میخام بشینم یک ماهم رو ارزیابی کنم که چه کارهایی کردم و روندم چطور بوده
این مدت خیلی فکر کردم . به این که توو زندگی چه کارهایی باید می کردم و نکردم و چه راه هایی رو اشتباه رفتم
یکی از بزرگترین نقص هایی که من از بچگی داشتم این بود که خیلی عاطفی و احساسی بودم خیلی زود وابسته می شدم و خیلی زودتر دلتنگ .
اگه میتونستم این خصیصه رو اصلاح کنم خیلی خوب بود کاش میتونستم فقط متکی به خودم باشم و خلاهای عاطفی نداشته باشم قبلا فکر می کردم باید ازدواج کنم تا این مشکل حل بشه ولی الان به این نتیجه رسیدم که خیلی ضروری تر از این حرفاست .
خدایا کمک کن محبت همه رو از دلم بیرون کنم .
پ ن : بارون رو خیلی دوست دارم بارون که میاد همه ی غم و غصه هام رو فراموش می کنم ولی تویِ این سالِ نود و ششِ لعنتی این دلخوشی هم ازم گرفته شد . امروز بارون اومد ولی خیلی کم . خدایا یه نظر لطفی به ما بنداز راه دوری نمیره بنده های خودتیم .
بعد از مدت ها دوباره به سرم زد بیام بنویسم .
توو این مدت خیلی چیزها عوض شده مثلا این که استعفا دادم از کار اومدم بیرون. گروه طراحی تقریبا از هم پاشید . یه فرصت شغلی خوب پیدا شد ولی نرفتم چند هفته ایه که بیکارم وصبح تا شب تنهام و مشغول خوندن و کلاس رفتن و فکر کردن. دو سه تا کلاس تخصصی ثبت نام کردم تا زیاد تنها نمونم و هر روز که کلاس ندارم شب یه ساعت میرم قدم می زنم تا تنهایی زیاد تاثیر نذاره. هم چنان بخش عمده ی ذهنم درگیر اینه که راهِ درستِ زندگی برایِ من کدوم طرفه.
پ ن : یه کانال تلگرام هم درست کردم به نام tiredengineer@ تا شاید تشویقم کنه سریع تر بنویسم ولی مطالبش با اینجا هم پوشانی داره شاید با تاخیر زمانی . البته این ها همه در حالیه که نه امیدی به دیده شدن دارم و نه انگیزه ای .
این زندگیِ تلخِ سیاه دو راه بیشتر جلوی پام نذاشته بود اولی موندن و تحمل دردی که مثل خوره وجودم رو ذره ذره می خورد دومی هم تن دادن به ابتذالِ فراموشی و بی خیالی. طبیعتا راه دوم رو انتخاب کردم . پیش خودم فکر کردم حتما هر کس دیگه ای هم بود همین کار رو می کرد . ولی بازم مثلِ اکثر اوقات جاهل بودم و عقلم نمی رسید که درد به خودی خود از بین نمیره . مُسَکنِ فراموشی هم دیر یا زود اثر خودش رو از دست میده. تنها توفیرش اینه که درده رسوخ می کنه به اعماق وجود آدم و میره کنج قلبت میشینه این طور میشه که هر از چندگاهی فکر می کنی من واقعا دارم چیکار می کنم؟ چرا اینجام.؟
من بارها و بارها به این مرحله رسیدم . همون موقعی که لبخند رو لبم بود و سعی می کردم همه چی رو طبیعی جلوه بدم که مثلا منم دارم زندگی می کنم منم خیرِ سرم مهندسم دارم کار می کنم میخام زن بگیرم و تشکیل خانواده بدم . اما یه چی همیشه ته دلم می گفت خودتم میدونی اینا همه پوشالیه تو هیچی نیستی .
هنوزم راهی ندارم هم چنان مجبورم این لبخند مسخره رو داشته باشم شاید بازم فراموش کنم که هیچی نیستم جز یه آدم بی خاصیتِ دست و پاچلفتی و بی مصرف. یه موجودی که در نظر مخاطبش ملغمه ای از حسِ ترحم و تنفر رو زنده می کنه .
مدت هاست به این موضوع فکر می کنم که ارزش زندگی به چیه؟ و اگه واسه یکی مثل من کلی هزینه معنوی و مادی شده باشه زندگیم چه ثمری باید داشته باشه که این هزینه ها هدر نرفته باشه؟ مثِ این که موقع به دنیا اومدن هر نوزاد یه حساب بانکی براش باز کنن و بگن هرچی میخای بخر ولی لحظه آخر باید رسید بیاری . چه میدونیم شاید حساب بانکی همون عمر ما بوده مثلا موقع تولد به من گفتن چهل سال سرمایه زندگی داری برو ببینیم چطور استفاده می کنی.حالا - هر چند شاید خیلی دیر - ولی واسم سوال شده این سرمایه رو برای چه چیزی باید صرف کنم که ارزشش رو داشته باشه؟ و هر بار فقط به یه جواب رسیده ام : دوست داشتن
فکر می کنم باید تا دیر نشده عاشق شد میگن اگه عاشق نشدی با سنگ و چوب تفاوتی نداری. باید عاشق باشی تا دنیا برات کوچیک باشه و سختی هاش مثل کفِ روی آب. تا مومن بشی که همه ی لذت ها بی مزه میشن الّا لذت عاشقی کردن.
و اصطنعتک لنفسی .
عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
پ ن : راستش می ترسم . خیلی زیاد . فکر نمی کردم در آستانه ی دهه چهارم زندگی اینقدر لرزان و در خوف باشم . می ترسم خاکِ وجودم با آبِ حیاتِ عشق جان نگیرد و فردا روزی جز شوره زاری از آن باقی نماند .
خواهرِ جانم، عزیزم، الهی درد و بلایت بخورد بر سر من، من که هنوز باور نمی کنم تو نیستی هنوز صدای خنده هات رو می شنوم . آخه تو کجا گذاشتی رفتی بدونِ من . ؟ قبلا هرجا می رفتی برایِ من عکس میفرستادی چی شده که الان ده روزه هرچقدر صدات می کنم جواب نمیدی .
میدونی دلخوشیم شده چی؟ هر روز زنگ میزنم خونتون بره روی پیغامگیر که دوباره صدات رو بشنوم
میدونی که نبودنت من رو بیشتر از همه لِه می کنه من حتی نمیتونم گریه کنم به خاطرِ مامان و بابا نمیتونم غر بزنم و ناله کنم به خاطر مراعاتِ حال مردم . پاشو ببین گریه های مامان تمومی نداره ببین بابا هی آه می کشه و نوحه میخونه ببین شوهرت به مرز جنون رسیده . حالا من به دَرَک من اصلا داخل آدم حساب نشم نمیخای یه بار چهره ی امیر علیت رو ببینی؟
نمیدونستی من بدون تو نمیتونم دووم بیارم؟ میدونی الان حتی نمیتونم آرزوی مرگ کنم؟ بلند شو شیش تایی بذاریم از این شهر کرونا زده بریم . چیکار کنم که انقدر مظلوم بودی که حتی نتونستیم واست مراسم درست و حسابی بگیریم .
دوستات یکی یکی زنگ میزنن دوستام یکی یکی تسلیت میگن من اما حاضر بودم همه دنیا رو بدم یه بار دیگه صدام کنی مهدی .
میدونستی من از تنهایی می ترسم میدونستی از غربت بدم میاد چرا یه کاری کردی که وسط خونه بین این همه اقوام و دوستان انقدر احساس بی کسی و تنهایی کنم .؟
اون روز داخل امامزاده هر چقدر صدات کردم جواب ندادی مامان بابا بیرون از حال رفته بودن من ولی دوست داشتم تا لحظه آخر کنارت باشم دیدی که میخواستم تلقینت بدم اما بند آخر کفن رو که وا کردم انگار بند قلبم پاره شد . ببخشید که نتونستم داداشِ خوبی واست باشم ولی تو برگرد من قول میدم جبران کنم .
گفتم الهی من بمیرم خار به پای تو نره خندیدی گفتی به این حرفا نمیخوری داداش جون. گفتم خدا از عمر و خوشی من کم کنه به تو اضافه کنه فکر می کردی دروغ میگم .؟
الهی قربونت برم الهی دورت بگردم الهی فدای اون چهره مظلومت بشم که معصومانه روی تختِ اون بیمارستانِ لعنتی خوابیده بودی میدونی که من اون شب کنار آمبولانسِ پزشکی قانونی تموم شدم؟
تو رو خدا من رو فراموش نکن . من بدون تو کم میارم .
جوابم رو نمیدی . نه .؟
پ ن : یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد .
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو خواهر نمی شود .
آبجی نبودی امسال سفره هفت سین نداشتیم سال تحویل هم نگرفتیم . به خاطر کرونا همه جا بسته بود نتونستیم بیایم پیشت .
به هر کی پیام داد مودبانه جواب دادم و تشکر کردم به خیلی ها هم گفتیم لباس مشکیشون رو در بیارن خودم هم جز با دو نفر صحبت نکردم و غر نزدم .
مامان بابا حالشون خوب نیست امیر علی رو هنوز ندیدیم تو که الان به خدا نزدیکتری از خدا بخواه خودش مشکلات رو بر طرف کنه .
تو رو خدا من رو فراموش نکن .
درباره این سایت