این زندگیِ تلخِ سیاه دو راه بیشتر جلوی پام نذاشته بود اولی موندن و تحمل دردی که مثل خوره وجودم رو ذره ذره می خورد دومی هم تن دادن به ابتذالِ فراموشی و بی خیالی. طبیعتا راه دوم رو انتخاب کردم . پیش خودم فکر کردم حتما هر کس دیگه ای هم بود همین کار رو می کرد . ولی بازم مثلِ اکثر اوقات جاهل بودم و عقلم نمی رسید که درد به خودی خود از بین نمیره . مُسَکنِ فراموشی هم دیر یا زود اثر خودش رو از دست میده. تنها توفیرش اینه که درده رسوخ می کنه به اعماق وجود آدم و میره کنج قلبت میشینه این طور میشه که هر از چندگاهی فکر می کنی من واقعا دارم چیکار می کنم؟ چرا اینجام.؟

من بارها و بارها به این مرحله رسیدم . همون موقعی که لبخند رو لبم بود و سعی می کردم همه چی رو طبیعی جلوه بدم که مثلا منم دارم زندگی می کنم منم خیرِ سرم مهندسم دارم کار می کنم میخام زن بگیرم و تشکیل خانواده بدم . اما یه چی همیشه ته دلم می گفت خودتم میدونی اینا همه پوشالیه تو هیچی نیستی .

هنوزم راهی ندارم هم چنان مجبورم این لبخند مسخره رو داشته باشم شاید بازم فراموش کنم که هیچی نیستم جز یه آدم بی خاصیتِ دست و پاچلفتی و بی مصرف. یه موجودی که در نظر مخاطبش ملغمه ای از حسِ ترحم و تنفر رو زنده می کنه .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اول مارکت شیراز گل وبگاه حسین کریمی انتظار سبز ... مدیاپلاس ۩ روستای تاریخی گنزق ۩ sexpuppen آموزش طراحی وب Alberto